هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » ایرج جنتی عطایی »روستایی
شنبه ۳ دی ۱۳۹۰ ساعت 0:54 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

روستایی

چراغ نفتی مسجد در آن دور
 فرو مرد و سیاهی خیره سر شد
 تنم از ترس گنگی لرزه برداشت
 به دستم چوبدستم داغ تر شد
تمام کلبه ها خاموش و بی آواز
 تمام کوچه ها برفی و تنگ و تار
 کسی آواز خود سر داد درد آلود
 به ناگاه از سکوت پشت چشمه سار
 مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید
 به تماشای زمستان چه کسی می اید ؟
 صدای گشنگی با زوزه های گرگ
 برای گله هامان زنگ وحشت داشت
 در آغل به باد هرزه تن می داد
 به دشت شب هراسی تخم غم می کاشت
 زمستان بود و مرتع خشک و بی حاصل
 حیاط خانه غمگین و برف آلود
من از پشت چپرها خسته برگشته
 پدر بالای کرسی گرم حافظ بود
 مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید
 به تماشای زمستان چه کسی می اید ؟
 به یاد مادرم بودم که می نالید
 در آن شب ، از هجوم گرگ و می مرد
 تن سرخ برادر را در کنارش
 گرسنه گرگ ترس آورده می خورد
 صدای نعره ی همسایه و گرگ
 میان زوزه های باد می پیچید
 صدا کردم که : می ایم به همراهی
 پر از خشم و غرور و کینه و امید
 به تماشای بهاران چه کسی می اید ؟
مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید