بن بست آیدا
ظهر شلاق به دست سایه ها را
می کشت
بوی خون می آمد
آفتاب پر غیض و حریص
لاشه مفلوکی را زیر دندان می خایید
ته بن بست مصیبت زده یک کوچه
از پس پنجره عور زنی
سایه عابرها را می بویید
گویا در خوابی لخت قدم بر می داشت
چشمهایش از وحشت بی تاب
توبگو در کالبد بیمارش دشنه ای گل می داد
عکس خود را در ته این بن بست تماشا می کرد
عکس یک تجربه گرم و لزج
عکس یک بوسه رسواگر و خوب
و هنوز
عطر مرموزگناهی معصوم بلبلان را به هوس بازی بشارت می داد